loading...

U just know everything

Content extracted from http://imtheoneyouknow.blog.ir/rss/?1739474406

بازدید : 200
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 16:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

خوبی؟

راستش...

قضیه اینه که هوای اینجا شده "روزا مرداد، شبا آذر" ... روزا گرم و کلافه کننده...عوضش شبا پنجره رو که وا کنی میتونی حس کنی توو بهشتی... امشب اصلا هوا هوای درس خوندن نیست.اول شب بارون زد و الان هوا به طرز جذابی تمیزه...

این شد که نتونستم چیزی ننویسم;) این بلاگ باید خوش حالی‌ها رو هم ثبت کنه!

یه مطلب دیگه! الان ماه رمضون تموم شده و من اصلا نمیدونم چجوری باید برناممو به حالت un_owling_mood یا‌ی چیزی مث این تغییر بدم؟ اصلا باید تغییرش بدم؟؟؟؟؟ میشه همینجوری ادامه بدم؟ قطعا نه! پس هیچی دیگه... ولی زمانبره.. مثلا الان که درس نمیخونم اصولا بهتره بخوابم که صبح زود بیدار شم نه؟! :| خب، فکر کردن درموردشم با مزاجم سازگار نیس😅

راستی...مث اینکه 3شنبه جایزه‌ی "بلندخوانی" رو میفرستن😝کتابی که خیلی وقت بود توو لیستم بود*_* و خب من خیلی هیجان زدم😅

خب

همین

شبت بخیر;)

پ.ن: شاید فقط خواستم بلاگ ماهیت قبلی خودشو یکم حفظ کنه...

پ.ن2: دوباره تاکید میشود برای ارسال نظر و پاسخ به مطالب این بلاگ هیچ گونه الزامی‌وجود ندارد! (اتفاقا اگه خیلی پیگیری بشه شاید خجالت بکشم مطلب بذارم و شاید یهو خجالت بکشم از مطالب قبلی و منهدم شن... پس از شما دوست عزیز تقاضا میشود وقت خود را در این بلاگ تلف نکنید)

پ.ن3:راستی... بی انصافیه... من فعلا نمیتونم حرفهای قشنگ از جنس مال تو بزنم. برا همینم خیلییی ضدحال و ناامید و ترسو و بی احساس و خشک و..... به نظر میام:| پس بیا و نذار اینجوری شه...تنهایی همه حرفارو خودت نزننن:| (کلااا بی ربط و یهویی:/// ینی اصلاا ثبات موضوعی ندارم:| فقط مونده بود توو دلم و سریای قبل نگفته بودمش:| شایدم بخاطر نظر یکی مونده به اخر¡ )

بازدید : 203
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 9:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

قسمت اول...

در را که باز کرد پاکت نامه‌ی جدیدی جلوی در افتاده بود.هر ماه (گاهی هم دوماه یکبار) نامه‌ی عجیب دیگری با همان مشخصات عجیب جلوی درش گذاشته میشد بدون اینکه کسی خبری دهد یا خود امیلی متوجه شود...بی آنکه حتی بخاطر آورد برای چه در را باز کرده بوده پاکت را برداشت و به داخل خانه برگشت. امسال وارد دهه‌ی سوم زندگیش میشد و الان 5سال بود که چنین نامه‌هایی دریافت میکرد.حتی بعد از عوض کردن خانه اش. فرستنده: به من بگو تا بدونم… و همین! مثل هروقت دیگری امیلی ناامید از پیداکردن فرستنده‌ی اصلی این نامه‌ها آهی کشید و پاکت نامه را باز کرد: "امیلی عزیز سلام.امیدوارم خوب باشی…" و مثل همیشه از هرچیزی که در1ماه گذشته اتفاق افتاده بود نوشته شده بود.حتی اخبار ویژه‌ی منطقه‌ی اقامت امیلی که خود امیلی تا وقتی مثل قدیمیترها روزنامه بدست نمیگرفت ازشان خبردار نمیشد.مثل همیشه اخر نامه با جمله ی"و حواست به سلامتی خودت باشد." تمام شده بود. البته نه! با کمی‌تفاوت. اینبار این اخرین جمله نبود. امضای دیگری پای نامه بود: "با دوست داشتنی بسیار زیاد". عبارت عجیبی بود، به همان اندازه که یک امضای تهدید آمیز مثل "ارادتمند، حیله گر مرموز" میتوانست عجیب و مرموز باشد. چند روزی بود که امیلی بی خود و بی جهت به همه چیز ایراد میگرفت و مدام با خودش کلنجار میرفت.این نامه هم بیشتر از هرچیزی آشفته اش کرده بود. تازه از خواب بیدار شده بود ولی بی حوصلگیش بیشتر اورا ترغیب میکرد به رختخوابش برگردد. بخاطر جشن بی مزه‌ی اداره هم که تا یک هفته کار ویژه‌ی امیلی تعطیل شده بود پس لزومی‌نداشت ممانعت کند.از روی مبل که بلند میشد پاکت نامه را هم برداشت ولی حس کرد فارغ از نامه‌ی اصلی، پاکت سنگینی خاصی دارد که گویا چیزی دیگری هم درونش مانده.متحیر روی مبل برگشت و پاکت را روی میز سر و ته کرد. جاسوییچی!و یک نامه‌ی بسیار کوچکتر. امیلی به فکر فرورفت.خسته بود ولی...ولی جاسوییچی به طرز عجیبی برایش آشنا بود.روی تکه کاغذِ کنار جاسوییچی نوشته بود: "20سالگیَت. پای حرفم ماندم. شاید حالا لازم است خیلی چیزهای بیشتری از این دنیا بدانی". امیلی لحظه لحظه بیشتر احساس سردرگمی‌میکرد.جاسوییچی طرح کلبه‌ی رنگ و رورفته‌‌‌ای بود که...که بله!!! کلمه‌‌‌ای روی آن حک شده بود.ولی خیلی ریز.امیلی نمیتوانست نوشته‌ی ریز جلوی در کلبه را بخواند.هفته‌ی قبل یک ذره بینی هم که داشت بی دلیل زمین افتاد و شکست. ولی یادش افتاد همکارش همیشه در کشوی میزش یکی داشت.سریع نامه و همه‌ی پیوست‌هایش را داخل کیفش ریخت و از خانه بیرون رفت. مسیر اداره‌ی امیلی با گذشتن از چند کوچه‌ی باریک و چند میانبر نزدیکتر میشد ولی امیلی همیشه از جاهای تنگ و باریک میترسید و هیچ وقت از این مسیرها نمیگذشت.ولی این بار فرق میکرد. مرد عجیب پشت نامه‌ها، برایش سرنخ گذاشته بود و وعده داده بود که بالاخره امیلی میتواند چیزهای بیشتری بفهمد. با سرعت از بین کوچه‌هایی که خیلی وقت پیش همه را از روی نقشه به خاطر داشت گذشت و چند دقیقه بعد جلو در ساختمان اداری متوقف شد.به شدت امیدوار بود همکارانش که تدارکات جشن را مهیا میکردند و احتمالا آنروز هم آنجا بودند سر راهش قرار نگیرند.خصوصا اریس که اگر دلیل آمدنش را میپرسید امیلی هیچ دلیل واضحی نداشت که بگوید. سالن عمومی‌خالی بود و این نشانه‌ی خوبی محسوب میشد. خیلی زود به اتاق کارش رفت و همانطور که انتظار داشت ذره بین را در کشوی همکارش پیدا کرد. جاسوییچی را بیرون اورد و مشغول شد. نوشته‌ی روی جاسوییچی به نظر اسم منطقه یا شهرک یا چیزی مثل این بود و یک شماره پلاک .مطالبی که بدست آورده بود روی تکه کاغذی نوشت و همزمان که از اتاق بیرون میرفت شماره‌ی همکار دیگری را که چند باری ماشینش را قرض گرفته بود گرفت و باعجله از ساختمان اداری بیرون رفت. بعد چند بوق طولانی کسی پشت خط جواب داد: "آآاااا سلام. یعنی باید بگم کیه؟ بفرمایید؟! " مشخص بود از فرصت تعطیلی بخش اداری استفاده کرده و تا این موقع نزدیک ظهر خوابیده بوده. -امم منم جان.خواب بودی! (این را فقط برای حفظ احترام به زبان اورد. اصلا برایش مهم نبود که از خواب بیدارش کرده) +اوو امیلی دیروقته...چیکار داشتی؟ امیلی با خود فکر کرد: مگه چقد عمیق خوابیده بودی که… ولی فرصت نداشت. بی مقدمه گفت: " ماشینتو لازم دارم.همین الان!لطفا! (این را هم فقط محض راضی کردن جان گفت) +دم دره. برش دار.کلید زیر گل…. -میدونم جان.میدونم کجاس. ممنون! +فقط مواظ…. امیلی عجله داشت و حتما جان به دل نمیگرفت که تلفن را قبل تمام شدن حرفش قطع کرده بود.

مسیر خانه‌ی جان را از فرط هیجان تقریبا دوید. کلید را برداشت و سوار ماشین شد. ماشین را که وارد خیابان اصلی کرد تازه یادش آمد اسم آن منطقه چقدر آشنا بوده.البته که هرگز به آنجا نرفته بود ولی… ناگهان بخاطر اورد اکثر نامه‌ها با خبر مختصری از آن منطقه تمام میشد. چرا هیچ وقت به فکرش نرسیده بود یا حتی شک نکرده بود؟ او چیزی درمورد آن منطقه نمیدانست و آنجا مثل هزاران منطقه‌ی دیگری بود که امیلی خبری ازشان نداشت. مرد پشت نامه‌ها امیدوار بوده امیلی متوجه نکته‌ی همه‌ی این نامه‌ها بشود ولی تنها چیزی که امیلی درمورد نامه‌ها احتمال داده بود این بود که اینهم روش نوین تبلیغاتی یک شرکت ساده است. سر چهارراه دور زد و برگشت سمت خانه‌ی خودش.باید جعبه‌ی نامه‌های اسرارامیز را هم باخود میبرد. ماشین را به طرز ناشیانه‌‌‌ای جلوی خانه اش نگه داشت. یادداشت عجولانه‌‌‌ای محض احتیاط روی یخچال نصب کرد. یادش افتاد باید مسیر را هم چک کند.برای یادگرفتن مسیرها حافظه‌ی خوبی داشت و کافی بود یکبار بادقت از روی نقشه بخواند. نمیشد گفت مسیر طولانی درپیش داشت ولی احتمالا لازم میشد شب را در جایی همان نزدیکی در هتلی بماند و روز بعد برگردد.چند خرت و پرت دیگر داخل کیفش انداخت و از خانه بیرون آمد. جعبه‌ی حاوی نزدیک 50نامه را روی صندلی کناری گذاشت. سوار شد وهمانطور که باهیجان زیرلب باخودش حرف میزد وارد خیابان اصلی شد. امیلی با سرعت زیادی میراند.گاهی هیجان زده باخود میخواند"بزن بریم ماجراجویی…" گاهی عصبانی میشد و با مشت روی فرمان میکوبید که چرا تا الان دنبال شخص پشت نامه‌ها نگشته بوده؟ کمی‌بعد با لحن قاطع و پیروزمندانه‌‌‌ای بلند تکرار میکرد" من پیداش میکنم.من پیدااااش میکنم. بالاخره راااز این نامه‌ها رو کشف میکنممم"...

بازدید : 281
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1399 زمان : 22:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

بازدید : 230
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 18:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

خوبی؟

گاهی وقتا لازمه که آدم هوای خودشو داشته باشه... با کمتر درگیر یه سری مسائل شدن...با کمتر ذهنو درگیر کردن... با درست کردن چیزی که حالتو خوب میکنه... یا خریدن‌ی همچین چیزی... امروز یه پادکست جدید ساختم... رفت برا مسابقه¡ امیدوارم خوب از آب دراومده باشه... ولی خب، تو همینجام ولم نمیکنی😊 یاد تلگوارتز افتادم...توو بخش رادیوش بودم و اولین داستانم رفت برا اونجا:) عاشقش شده بودم...حیف بسته شد... ولی میدونی،از اون موقع هروخ پادکستی میسازم،به این فک میکنم که توأم اونو گوش کردی؟ نظرت چی بود؟ دلم میخاد خیال کنم نگهش داشتی و‌ی چن باری گوش کردیش... ولی میترسم از اینکه‌ی روزی بفهمم اصلا نشنیده بودیش و خورد شم:)))) هرچی میسازم، به این فک میکنم که ممکنه اتفاقی برسه دست تو؟! اونوخ نظر تو چی بوده درموردشون؟! فقط امیدوارم‌ی روزی جواب این همه سوالامو بگیرم:)

شبت بخیر

بازدید : 245
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ق.ظ

سلام

خوبی؟

I just think I'm a little like that friend... I mean which the singer made before

...

....

.....

  • Sahura Jain

بازدید : 211
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

خوبی؟

خب امروز فقط میخام بپرسم ازت، تاحالا اعتراف کردی؟ اعتراف به اعترافت!!!! تا حالا کسی ازت درمورد اعتراف به دوست داشتن کسی پرسیده؟ اونوخ تو چی جواب دادی؟ بهم بگو، تا حالا از لین مدل سوالا ازت پرسیدن؟ مثلا توو حقیقت جرأت بپرسن ازت عاشق شدی؟ اصلا شدی؟ اون موقع پیش بقیه چی جواب دادی؟

من شاید خیلی قبلترا عاشق شدم...ولی یادمه چندین سال بعدش یکی که منو خیلی جدی میدونس و فک میکرد اینکاره نیستم بهم از صمیم قلب توصیه کرده بود عاشق شم... واسم نوشته بود باید حتما طعم عشقو بچشم:) طعم عشقو چشیدن قشنگه تا وقتی که احتمال رسیدن بهش باشه... وقتی روزی برسه ک احتمال رسیدن بهش به 1برسه (شایدم منفی) اونوخ تلخترین مزه‌های دنیا دربرابرش چیزی نیستن...

پ.ن: تو اعتراف کردی... ولی برام جذابه بدونم ایا تا به حال دوست شیطونی داشتی ازت درموردش بپرسه؟ اونوخ تو چی گفتی؟

پ.ن: یه بار یکی کاملا مستقیم ازم پرسید تو رو دوست دارم یا نه؟! اونجا بود که از خودم متنفر شدم...و از این دنیا...و از ایییین همه tabo‌های بی مزه و مسخره و........

Damn it

Gn

بازدید : 195
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 6:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

خوبی؟

گاهی وقتا خیلی قاطعانه با خودت شرط میبندی ک دیگه فک نمیکنی...به‌ی موضوع خاص... ولی تا حالا چقد پاش وایسادی؟ خیلی سخته... بیشتر از 4ساله که هرروز ک بیدار میشم قول میدم فک نکنم بهش...ولی شب باز غرق همون فکرا خوابم میبره...

اگه‌ی روز ازم بپرسن بزرگترین مشوقت توو زندگیت کی بوده چی باید بگم؟

چی بگم آبروریزی نباشه؟‌هان؟!

اگ بپرسن بزرگترین پشتیبانت، یا بگن کسی که کنارش احساس اعتماد ب نفس میکنی کیه، چی بگم؟

پ.ن: خودت تصور کن اوضاع چقد میتونه وخیم باشه که دارم همچین حرفایی میزنم و ب همچین چیزایی فک میکنم:))))

شبت بی فکر

بازدید : 188
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 6:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																		
،
،

، ، ،

بازدید : 343
جمعه 11 ارديبهشت 1399 زمان : 6:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

U just know everything

سلام

خوبی؟

دیروز یه تیکه از خاطراتمو پیدا کردم... که خب مسلما مربوط به تو میشد... توو خیالم روزیو تصور میکنم که اونو میدمش بهت...ولی قبلش دوتا مطلب مهمو بهت میگم... یه سوال مهمو ازت میپرسم و بعدشم اون تیکه از خاطره رو میدمش بهت... و شاید بعدش بتونم فراموش کنم همه چیو... ولی از خیال میام بیرون...میدونم هرگز قرار نیس دوباره رودررو قرار بگیریم...میدونم اگه قرار باشه همینجوری ادامه پیدا کنه محاله دیگه راحت باهم حرف بزنیم... متنفرم از همه چی... از اینکه انقد دور شدیم که حتی حرفای ساده و الکی و بازیای معمولیمونم دیگه قرار نی ادامه داشته باشه... از آینده متنفرم و اینو با غرق شدن تو گذشته نشون میدم... از طرفی از خودم میپرسم، میرسه روزی که فراموش کنم و این حجم از تعلق داشتن فکر و روح و قلبم به تو رو کنار بذارم؟ ممکنه قلبم restart بشه؟ این اتفاق خوبه یا بد؟ باید همیچن چیزی رخ بده یا نه؟ اگه اره، اون کیه که میتونه همچین کاریو با قلب و روح و ذهنم انجام بده؟...

تو چیکار میکنی؟

من اصن کجای دنیای توأم؟

همه بهم میگن فک کردن ب تو بی نتیجه ترین کار دنیاس... ولی فایده نداره... شاید لازمه خودت اینو بگی تا مث همیشه نفوذ کلامت خاطره‌های حک شده رو قلبمو ریز ریز کنه و منو از اسارتت خارج کنه¡

گند زدم توو این بلاگ... جوری ک دیگ هرگز نمیشه که نشونت بدمش...

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 112
  • بازدید سال : 262
  • بازدید کلی : 7929
  • کدهای اختصاصی