سلام
قسمت اول...
در را که باز کرد پاکت نامهی جدیدی جلوی در افتاده بود.هر ماه (گاهی هم دوماه یکبار) نامهی عجیب دیگری با همان مشخصات عجیب جلوی درش گذاشته میشد بدون اینکه کسی خبری دهد یا خود امیلی متوجه شود...بی آنکه حتی بخاطر آورد برای چه در را باز کرده بوده پاکت را برداشت و به داخل خانه برگشت. امسال وارد دههی سوم زندگیش میشد و الان 5سال بود که چنین نامههایی دریافت میکرد.حتی بعد از عوض کردن خانه اش. فرستنده: به من بگو تا بدونم… و همین! مثل هروقت دیگری امیلی ناامید از پیداکردن فرستندهی اصلی این نامهها آهی کشید و پاکت نامه را باز کرد: "امیلی عزیز سلام.امیدوارم خوب باشی…" و مثل همیشه از هرچیزی که در1ماه گذشته اتفاق افتاده بود نوشته شده بود.حتی اخبار ویژهی منطقهی اقامت امیلی که خود امیلی تا وقتی مثل قدیمیترها روزنامه بدست نمیگرفت ازشان خبردار نمیشد.مثل همیشه اخر نامه با جمله ی"و حواست به سلامتی خودت باشد." تمام شده بود. البته نه! با کمیتفاوت. اینبار این اخرین جمله نبود. امضای دیگری پای نامه بود: "با دوست داشتنی بسیار زیاد". عبارت عجیبی بود، به همان اندازه که یک امضای تهدید آمیز مثل "ارادتمند، حیله گر مرموز" میتوانست عجیب و مرموز باشد. چند روزی بود که امیلی بی خود و بی جهت به همه چیز ایراد میگرفت و مدام با خودش کلنجار میرفت.این نامه هم بیشتر از هرچیزی آشفته اش کرده بود. تازه از خواب بیدار شده بود ولی بی حوصلگیش بیشتر اورا ترغیب میکرد به رختخوابش برگردد. بخاطر جشن بی مزهی اداره هم که تا یک هفته کار ویژهی امیلی تعطیل شده بود پس لزومینداشت ممانعت کند.از روی مبل که بلند میشد پاکت نامه را هم برداشت ولی حس کرد فارغ از نامهی اصلی، پاکت سنگینی خاصی دارد که گویا چیزی دیگری هم درونش مانده.متحیر روی مبل برگشت و پاکت را روی میز سر و ته کرد. جاسوییچی!و یک نامهی بسیار کوچکتر. امیلی به فکر فرورفت.خسته بود ولی...ولی جاسوییچی به طرز عجیبی برایش آشنا بود.روی تکه کاغذِ کنار جاسوییچی نوشته بود: "20سالگیَت. پای حرفم ماندم. شاید حالا لازم است خیلی چیزهای بیشتری از این دنیا بدانی". امیلی لحظه لحظه بیشتر احساس سردرگمیمیکرد.جاسوییچی طرح کلبهی رنگ و رورفتهای بود که...که بله!!! کلمهای روی آن حک شده بود.ولی خیلی ریز.امیلی نمیتوانست نوشتهی ریز جلوی در کلبه را بخواند.هفتهی قبل یک ذره بینی هم که داشت بی دلیل زمین افتاد و شکست. ولی یادش افتاد همکارش همیشه در کشوی میزش یکی داشت.سریع نامه و همهی پیوستهایش را داخل کیفش ریخت و از خانه بیرون رفت. مسیر ادارهی امیلی با گذشتن از چند کوچهی باریک و چند میانبر نزدیکتر میشد ولی امیلی همیشه از جاهای تنگ و باریک میترسید و هیچ وقت از این مسیرها نمیگذشت.ولی این بار فرق میکرد. مرد عجیب پشت نامهها، برایش سرنخ گذاشته بود و وعده داده بود که بالاخره امیلی میتواند چیزهای بیشتری بفهمد. با سرعت از بین کوچههایی که خیلی وقت پیش همه را از روی نقشه به خاطر داشت گذشت و چند دقیقه بعد جلو در ساختمان اداری متوقف شد.به شدت امیدوار بود همکارانش که تدارکات جشن را مهیا میکردند و احتمالا آنروز هم آنجا بودند سر راهش قرار نگیرند.خصوصا اریس که اگر دلیل آمدنش را میپرسید امیلی هیچ دلیل واضحی نداشت که بگوید. سالن عمومیخالی بود و این نشانهی خوبی محسوب میشد. خیلی زود به اتاق کارش رفت و همانطور که انتظار داشت ذره بین را در کشوی همکارش پیدا کرد. جاسوییچی را بیرون اورد و مشغول شد. نوشتهی روی جاسوییچی به نظر اسم منطقه یا شهرک یا چیزی مثل این بود و یک شماره پلاک .مطالبی که بدست آورده بود روی تکه کاغذی نوشت و همزمان که از اتاق بیرون میرفت شمارهی همکار دیگری را که چند باری ماشینش را قرض گرفته بود گرفت و باعجله از ساختمان اداری بیرون رفت. بعد چند بوق طولانی کسی پشت خط جواب داد: "آآاااا سلام. یعنی باید بگم کیه؟ بفرمایید؟! " مشخص بود از فرصت تعطیلی بخش اداری استفاده کرده و تا این موقع نزدیک ظهر خوابیده بوده. -امم منم جان.خواب بودی! (این را فقط برای حفظ احترام به زبان اورد. اصلا برایش مهم نبود که از خواب بیدارش کرده) +اوو امیلی دیروقته...چیکار داشتی؟ امیلی با خود فکر کرد: مگه چقد عمیق خوابیده بودی که… ولی فرصت نداشت. بی مقدمه گفت: " ماشینتو لازم دارم.همین الان!لطفا! (این را هم فقط محض راضی کردن جان گفت) +دم دره. برش دار.کلید زیر گل…. -میدونم جان.میدونم کجاس. ممنون! +فقط مواظ…. امیلی عجله داشت و حتما جان به دل نمیگرفت که تلفن را قبل تمام شدن حرفش قطع کرده بود.
مسیر خانهی جان را از فرط هیجان تقریبا دوید. کلید را برداشت و سوار ماشین شد. ماشین را که وارد خیابان اصلی کرد تازه یادش آمد اسم آن منطقه چقدر آشنا بوده.البته که هرگز به آنجا نرفته بود ولی… ناگهان بخاطر اورد اکثر نامهها با خبر مختصری از آن منطقه تمام میشد. چرا هیچ وقت به فکرش نرسیده بود یا حتی شک نکرده بود؟ او چیزی درمورد آن منطقه نمیدانست و آنجا مثل هزاران منطقهی دیگری بود که امیلی خبری ازشان نداشت. مرد پشت نامهها امیدوار بوده امیلی متوجه نکتهی همهی این نامهها بشود ولی تنها چیزی که امیلی درمورد نامهها احتمال داده بود این بود که اینهم روش نوین تبلیغاتی یک شرکت ساده است. سر چهارراه دور زد و برگشت سمت خانهی خودش.باید جعبهی نامههای اسرارامیز را هم باخود میبرد. ماشین را به طرز ناشیانهای جلوی خانه اش نگه داشت. یادداشت عجولانهای محض احتیاط روی یخچال نصب کرد. یادش افتاد باید مسیر را هم چک کند.برای یادگرفتن مسیرها حافظهی خوبی داشت و کافی بود یکبار بادقت از روی نقشه بخواند. نمیشد گفت مسیر طولانی درپیش داشت ولی احتمالا لازم میشد شب را در جایی همان نزدیکی در هتلی بماند و روز بعد برگردد.چند خرت و پرت دیگر داخل کیفش انداخت و از خانه بیرون آمد. جعبهی حاوی نزدیک 50نامه را روی صندلی کناری گذاشت. سوار شد وهمانطور که باهیجان زیرلب باخودش حرف میزد وارد خیابان اصلی شد. امیلی با سرعت زیادی میراند.گاهی هیجان زده باخود میخواند"بزن بریم ماجراجویی…" گاهی عصبانی میشد و با مشت روی فرمان میکوبید که چرا تا الان دنبال شخص پشت نامهها نگشته بوده؟ کمیبعد با لحن قاطع و پیروزمندانهای بلند تکرار میکرد" من پیداش میکنم.من پیدااااش میکنم. بالاخره راااز این نامهها رو کشف میکنممم"...